ولین دیدار با شهید نواب
نواب یك سفر آمد مشهد . برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فكر می كنم كه سال 31 یا 32 بود . ما شنیدیم كه نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از آنان دعوت كرده بودند . یك جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می كشاند و بسیار علاقه مند شدم كه نواب را ببینم . خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم . یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كردیم . یادم نمی رود كه آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود.
مرحوم نواب آمد . یك عده هم از فداییان اسلام با او بودند كه با كلاهشان مشخص می شدند. كلاههای پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند . اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند . راهنماییشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود نشستند . طلاب مدرسه هم جمع شدند . هوا هم گرم بود . تابستان بود ظاهراً یا پاییز ، درست یادم نیست . آفتاب گرمی بود . ایشان هم شروع به سخنرانی كردند .
سخنرانی نواب در مدرسه سلیمان خان
سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود . بلند می شد و می ایستاد و با شعار كوبنده شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم . خودم را از لابلای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاههای انگلیس و اینها بدگویی كردن . اساس سخنانش این بود كه اسلام باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند واین كسانی كه در راس كار هستند اینها دروغ می گویند . اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نوا ب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .
شربت شهادت
چنان كه گفتم آن روز هوا خیلی گرم بود . عده ای كه با خود نواب بودند شربت آبلیمو درست كردند و یك ظرف بزرگ ، یك قدحی شربت آبلیمو درست كردند و آوردند كه ایشان و هر كس نشسته هست بخورد . یكی از اطرافیان ایشان لیوان دستش گرفته بود وذره ذره از آن شربت به همه می داد و هر كس اطراف نواب بود ( شاید 100 نفر آدم آن دوروبرها بودند ) با یك شور و هیجانی به همه شربت می داد . اواخرشربت كم شد ، با قاشق به دهان هر كسی می گذاشتند . وقتی كه به من می داد ، گفت : بخور ان شاء ا… هر كس این شربت را بخورد شهید می شود .
نواب در مدرسه نواب
بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می رود . من هم رفتم مدرسه نواب برای اینكه بار دیگر نواب را ببینم . مدرسه نواب مدرسه بزرگی است . برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است ، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد . آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند . گفتند كه از مهدیه راه افتاده اند به این طرف . من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببینم . یك وقت دیدم از دور دارد می آید . یك نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود كه وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حركت می كرد.من هم وارد شدم . باز رفتم نزدیك نواب قرار گرفتم . جذب حركات او شده بودم . نواب همین طوری كه می رفت شعار هم می داد . نه این كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت ، یك منبر در راه شروع كرده بود : ما باید اسلام را حاكم كنیم . برادر مسلمان ! برادر غیرتمند ! اسلام باید حكومت كند .از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد . به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار . و من دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند ، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند در جیبشان می گذاشتند . اینقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را دیده ام . خیلی مرد عجیبی بود یك پارچه حرارت بود ، یك تكه آتش بود.
با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم . جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند . البته مدرسه پر نشد ، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند . باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم . شروع به سخنرانی كرد . با همه وجودش حرف می زد . یعنی این جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند ، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همینطور حركت می كرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت . بعد هم كه سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانیم . قبول كرد و اذان گفتتند . ایستاد جلو و یك نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم .
خبر شهادت نواب
بعد نواب رفت و دیگر ما بی خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید ، بعد از حدود تقریبا دو سال كه از سفر نواب به مشهد می گذشت .خبر شهادتش كه رسید ما در مدرسه نواب بودیم یادم هست كه یك جمع طلبه آن چنان خشمگین و منقلب به شاه دشنام می دادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار می كردیم و اینجا جای دارد كه بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی روی همان آزادگی و بزرگ دلی كه داشت تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و آن عكس العمل در درس بود سردرس به یك مناسبت حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه كرد و تاثر شدیدی ابراز كرد و این جمله یادم است كه فرمود: وضعیت مملكت ما به جایی رسیده كه حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می كشند. این را از محروم حاج شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم هیچ كس دیگر متاسفانه عكس العمل نشان نداد و اظهار نظری نكرد. باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد.
به نقل از سايت شهيد آويني