خلاصه ای از کتاب: سقای آب و ادب
نویسنده: سید مهدی شجاعی
ماه، روشنی اش را، گرمی اش را، هستی اش را، و هویتش را از خورشید می گیرد. و ماه، بدون خورشید به سکه ای سیاه می ماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساخته اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب می فهمیده اند!
من به طفیلی حسین آمده ام و به عشق حسین زیسته ام.
من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم. اما آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بساید.
بزرگترین موهبت خداوند در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین شوم. مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیده ام، نائل شده اند؟
حسین آینه تمام نمای خداوند است و من همه عمر کوشیده ام که آینه حسین بشوم. از خودم هیچ نداشته باشم، هیچ نباشم. از خودم خالی شوم و سرشار از حسین. از خودم تهی شوم و لبریز از حسین. فدایی حسین شوم. فناء در حسین شوم و آنچنان شوم که در آینه نیز جز تصویر حسین نبینم.
ی است. خسته، گرسنه، تشنه، داغدیده و مصیبت زده.داغهایی که هر کدام به تنهایی برای از پا درآوردن مردی کافی است؛ داغ چند ده عزیز و همدل و همراه.
نه خستگی، نه تشنگی، نه گرسنگی، نه اینهمه داغ، هیچ کدام تاب از کف عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، اما دیدن تشنگی حسین و بچه های حسین، طاقتش را سوزانده و او را راهی شریعه کرده است.
و اکنون این اوست و آبی که تا زانوان او و شکم اسب، بالا آمده……….اوست و آب و مشک خالی و بچه های حسین……….. اوست و تنی که از تشنگی ناتوان شده……….. اوست و هجوم لشگر عقل از هزارسو که او را به نوشیدن آب ترغیب می کند.
فلسفه انتخاب مادرش و تولد او و برادرانش، پدید آوردن یاورانی برای حسین بود.
یعنی که او برای حسین و به خاطر حسین آمد.
روزی مادرش با جدیتی بی سابقه اما همراه با ملاطفت او را از جا بلند کرد، مقابل خودش نشاند و گفت:
«ببین عباس من! نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست؛ همچنانکه نسبت من با علی، نسبت همسر و شوهر نیست. نمیدانم به دعای نیمه شب کدام دلشکسته ای، خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند؛ این وصلت هزاران پا از سر من زیاد بود. تو مبادا گمان کنی که ما همسان و همشأن این خانواده بی نظیریم.
اینها تافته های جدابافته عالمند. اینها خاکی نیستند، افلاکی اند. خدا به اهل زمین منت گذاشته است که این دردانه های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است. آسمان و زمین و ماه و خورشید، از صدقه سر اینها آفریده شده است. مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی! مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی! مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی! آقای من! بانوی من! این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سرورانت! مبادا از پشت سرشان قدمی فراپیش بگذاری! مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری! مبادا پیش از آنها آب بنوشی!»
حسین به روشنی می فهمد که برترین ظرفیت عباس، سکوت و تبعیت در اوج قدرت و توانمندی است، صبر و شکیبایی در نهایت اقتدار و کظم و خویشتنداری در عین صولت و شجاعت. عباس اینک کوه آتشفشان خاموشی است که اگر اراده کند گدازه های خشمش تمام جبهه دشمن را می سوزاند و خاکستر می کند و آنچه این آتش فشان را مهار کرده است، فقط ادب و اطاعت عباس است.
و امام به او فقط رخصت یا مأموریت آوردن آب داده است. و بعید نیست که در این رخصت و مأموریت، گوشه چشمی هم به هویت و شخصیت عباس داشته است؛ به رسالت عباس، به مقام سقایت عباس. به این که جنگاوری و کشتن صدها تن از دشمن برای عباس، افتخار نیست. افتخار یا رسالت عباس، زنده کردن است، سیراب کردن است، حیات بخشیدن است.
هم دوست و هم دشمن، هم اهل زمین و هم اهل آسمان، هم ساکنان امروز و هم ساکنان فردا، همه و همه باید مشک آب را در دستهای عباس ببینند تا بدانند که هنگام عطش، به کدام دست باید چشم بدوزند. به هنگام نیاز به دامن که بیاویزند. بدانند آب معرفت و ادب را از دست که بستانند. به هر حال، به هزار و یک دلیل که یک از هزارش فهمیدنی نیست، امام فقط به عباس، رخصت یا مأموریت آوردن آب داده است.
و او مأموریت را از امام اما…….اما مشک آب را از دست سکینه گرفته است……
عباس، مشک را چون عزیزترین کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقه اش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حایل مشک کرده و با دست راست شمشیر را در هوا می چرخاند و پیش می تازد.
تنها یک چیز، جنگیدن را بر عباس دشوار کرده و آن آزاد نبودن دست های عباس است؛ آن کودکی است که عباس در بغل دارد و حفظ جانش را بر جان خویش مقدم می شمارد.
کاش آنچه در آغوش عباس است، کودک بود. کودک اگر خراش هم بردارد، مصدوم و مجروح هم اگر بشود باز به مقصد می رسد. جان مشکی که در آغوش عباس است، از جان کودک هم لطیف تر و آسیب پذیرتر است.
عباس باید هم از مشک محافظت کند، هم از جان خویش. حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان.
اگر عباس نماند چه کسی آب را به خیمه ها برساند و اگر آب نماند، عباس با چه رویی خودش را به خیمه های برساند؟ آنچه اکنون در آغوش عباس است، فقط یک مشک آب نیست، آبروی عباس است، حیثیت عباس است.
تمام ادب عباس در همه عمر این بوده است که خواسته نگفته حسین را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. امروز اما حسین خواسته اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است. پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست؛ قیمتی ترین محموله عالم است. این فقط یک مشک آب نیست، رسالت تاریخی عباس است.
دست راست بر زمین می افتد اما دست چپ و شمشیر همچنان باقی است. کار جنگ و دفاع با یک دست دشوارتر شده است؛ بخصوص که اکنون سپر نیز از دست فرو افتاده است و مشک در معرض تیرهای نگاه دشمنان قرار گرفته است.
با قطع شدن دست چپ، امید عباس کاهش می یابد اما به کلی از میان نمی رود. اکنون نه دستی مانده است و نه سپری و نه شمشیری، اما مشک آب مانده است و چه باک اگر هیچ چیز جز مشک نماند، حتی خود عباس! به شرطی که بتواند این مشک را به خیمه ها برساند.
اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعادلش را حفظ کند و عباس، از بیم پاره شدن بند مشک، سر آن را به دندان گرفته و با چشم های شاهین وارش اطراف را از همه سو می کاود مبادا که تیری جان مشک را بیازارد. اکنون تیر از همه سو باریدن گرفته است. اما عباس با حایل کردن جوارح خود، از کتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تیرها را به جان می خرد و مشک را همچنان در امان نگه می دارد و بر بالهای قلب خویش آن را پیش می برد. ده ها تیر بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهی سرخ تمام بدنش را پوشانده است. اما عباس انگار هیچ زخمی را بر بدن خویش احساس نمی کند چرا که مشک همچنان….اما نه…..ناگهان تیری بر قلب مشک می نشیند و جگر عباس را به آتش می کشد. تیر بر مشک نه که بر قلب امید عباس می نشیند و عباس در خود فرو می شکند و مچاله می شود.
و دشمن به روشنی می فهمد که عباس، دیگر توانی برای جنگیدن و دلیلی برای زنده ماندن ندارد.
تیری دیگر پیش می آید و درست بر سینه عباس می نشیند و این تنها تیری است که عباس از آن استقبال می کند و آن را گرم در آغوش می فشرد.
او اکنون فقط به حسین فکر می کند که تمامی آسمان اوست در زمین. نبض حسین نیز از آن سو با قلب عباس می تپد. با فروافتادن عباس از اسب، قلب حسین فرو می ریزد، چون تیری از چله کمان رها می شود و عقاب وار به سمت مهبط عباس پر می کشد.
عباس پشت و پناه حسین بوده است، تکیه گاه حسین بوده است، توش و توان و زادراه حسین بوده است.
اکنون و اینجا غریب ترین زمان و مکان عالم امکان است. آنچه اکنون و اینجا می گذرد در تاریخ هستی، سابقه و مثل و بدیل ندارد. از این پس نیز، مادر گیتی محال است که شبیه این حادثه را به دنیا بیاورد.
اکنون، اینجا ملتقای خورشید و ماه است. نقطه ای است از زمان و مکان که خورشید و ماه به هم می رسند. حسین در مقابل پیکر به خون نشسته ادب، زانو می زند.
.
.
.
.
حسین، بی آنکه چشم از عباس بردارد، از جا بر می خیزد. حسین برمی خیزد چرا که گریزی جز برخاستن ندارد. حسین را نه توان جسم و جان، که غیرت و همیت است که از جا بلند می کند تا به داد خیمه ها برساند. حسین بر می خیزد؛ اما شکنندگی عمود خیمه وجودش، بیشتر و رمق بازمانده در زانواش کمتر از آن است که بتواند ایستاده بماند.
اَلان انکسَر ظَهری وَ قَلت حیلتی
از زبان حضرت زهرا:
خودت، نامت و یاد و خاطره ات آنقدر برای خاندان عصمت، ارجمند است که تمام فرزندانم تا قیامت، به احترام نامت، تمام قد قیام خواهند کرد و سلام و درود و دعاهایشان را به جسم و روح با شکوهت نثار خواهند ساخت. تا بدانجا که فرزندم مهدی منتقم، خود را ملزم می شمارد که در هر کجا نامی از تو می آید یا ذکری از تو می رود، حضور بیابد و یادآورانت و داغدارانت و مویه گرانت را عزیز بدارد.
تو را همین منزلت و افتخار بس که وارث سلطنت پدر در ملک یداللهی اش خواهی شد و تا قیام قیامت با دستهای بی بدیلت، گره از کار خلایق خواهی گشود و همه غم و اضطراب و اندوه را از قلب عارفان و زائرانت خواهی زدود.
افتخار تو در عالم باقی، بسیار افزونتر از جهان فانی خواهد بود و منزلت حقیقی ات فقط در قیامت رخ خواهد نمود.
در آن محشر کبری و عرصه واویلا، پدرم که رحمه للعالمین است و بیش از دیگران غصه امتش را می خورد، توسط مولایم امیرالمؤمنین مرا به صحنه محشر فرا میخواند تا همه آنچه داریم به وثاق شفاعت گذاریم. وقتی امیرالمؤمنین از من سؤال می کند چه می آوری برای وثیقه نهادن و شفاعت کردن و آمرزش و رحمت طلبیدن، من تنها و تنها به دستهای بریده تو اتکاء و استناد خواهم کرد.
تنها و تنها به دستهای گره گشای تو پسرم! عباسم!
برگزیده مسابقه خلاصه نویسی- الهه سادات بنی جمالی طلبه پایه دوم مدرسه علمیه الزهراء(س)
آبان 93
سلام خیلی زیبا بود خدائیش آقای شجاعی هنرمند متعهدی است خداحفظشان نماید.
خداقوت
یاعلی