سلام دوستان طلبه بمناسبت روز درختكاري به بهترين مطلب ارسالي جوايزي تقديم مي گردد.
|
مسابقه مسابقه
سلام دوستان طلبه بمناسبت روز درختكاري به بهترين مطلب ارسالي جوايزي تقديم مي گردد.
نظر از: ماه [بازدید کننده]نظر از:خداوند مهربان، زمین را با باغ های زیبا و گل های گوناگون زینت داد و جلوه های زیبایی آفرید که هر بیننده ای را به شگفتی وامی دارد و به وجد می آورد. سپس ما را به سیر و سیاحت در میان این طبیعت زیبا و شگفت آور سفارش کرد و به سوی این پدیده های دینی که نشانه هایی از خالق هستی در خود دارند، فراخواند. درختان، چشم اندازهای طبیعت هستند وانسان نیازمند این طبیعت زیباست. هرگاه، خسته و افسرده باشد، با دیدن باغ های پر از شکوفه و گل و شنیدن نغمه پرندگانی که بر شاخ و برگ این درختان زیبا نشسته اند، به وجد آمده، شادمان و مسرور می گردد و نیرو و نشاط خود را باز می یابد. سرسبزی و طراوت طبیعت، غبار ملال و افسردگی را از تن انسان می زداید و شادابی و نشاط را در وجود او پدیدار می کند. امام صادق علیه السلام می فرمایند: آن جا که طبیعت توقف میکند هنر آغاز می شود ان که انتظار دارد چهار فصل سال بهار باشد نه خود را می شناسد نه طبیعت را و نه زندگی را. #شهید مدافع حرم محمد زهره وند. نظر از: ساجدي [عضو]زندگی را یاد گیریم از درخت استواری را ز کوه بیقراری را ز موج بینشانی را ز دشت میتوان آموختن “زندگی” را از که باید بر گرفت؟ زندگی خوب است - خوب! زندگی سخت است - سخت! زندگی را یاد گیریم از درخت: زیر باران، زیر برف زیر آتش در میان بر ج تیر - در کویر در میان باد و طوفان، رعد و برق، - در سکوت- ریشه ها در خاک افشرده است سخت، می مکد آب حیات از خاک بخت، زندگی را یاد گیریم از درخت. رو به سوی آسمان دارد، ولی میوههایش بر زمین افتاده اند. با خدا گوید اگر دارد غمی، گرچه خلق - از طراوت از نشاط - زیر چتر مهر این مام حیات دل به دست زلف شادی دادهاند. جامههایش؟ - گرچه دارد صد شکوه و فر و ناز - همچو یک رنگان یکدل، سادهاند. وه چه زیبا، وه چه نازک وه چه سخت! زندگی را یاد گیریم از درخت. * * * زندگی خوب است، خوب، زندگی را دوستدار، دل به زلفش میسپار، زندگی یک » خوردنی « است میشود شد سیر- سیر از زندگی است- زندگی» پوشیدنی « است گرمشو، آسوده شو، آرام گیر از زندگی. زندگی رخت است رخت! هر بهاری تازه میپوشد درخت. زنده یعنی بیقرار زنده میماند که میکوشد درخت. وه چه زیبا، وه چه نازک، وه چه سخت! زندگی را یاد گیریم از درخت. محسن رنانی -آبان۱۳۷۱ ___________________________ برگرفته ازکتاب»آواز پر سیاوش» نظر از: الزهرا اراک [عضو]امام صادق علیه السلام می فرماید: سِتَّةٌ تَلْحَقُ الْمُوْمِنَ بَعْدَ وَفَاتِهِ وَلَدٌ یَسْتَغْفِرُ لَهُ وَ مُصْحَفٌ یُخَلِّفُهُ وَ غَرْسٌ یَغْرِسُهُ وَ قَلِیبٌ یَحْفِرُهُ وَ صَدَقَةٌ یُجْرِیهَا وَ سُنَّةٌ یُوْخَذُ بِهَا مِنْ بَعْدِهِ؛ (الكافی، ثقة الاسلام كلینى، دار الكتب الإسلامیه، تهران، 1365 ش، ج 7، ص 57 ) شش چیز بعد از وفات مومن به او ملحق شده [و به او فایده می دهد]: فرزندى كه برایش طلب آمرزش كند، قرآنی كه او از خود به یادگار گذاشته و پس از مرگش خوانده مىشود، درختى كه كاشته، چاه آبى كه حفر نموده [و وقف كرده]، صدقه جاریهاى كه از خود به جا گذارده است، روش نیكوئى كه پس از مرگش مردم به آن عمل می كنند.
|
|
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
|
روزي روزگاري درختي بود واو پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد و سيب مي خورد .باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند، و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت خيلي زياد درخت خوشحال بود.
اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود . تا يک روز پسرک نزد درخت امد. درخت گفت :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش . پسرک گفت : من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟ درخت گفت :متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت . ودرخت خوشحال بود .
امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت. ودرخت غمگين بود .تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد وگفت: بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش.
پسرک گفت :آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟ درخت گفت: من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .و درخت خوشحال بود .امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: بيا پسر ، بيا و بازي کن. پسرک گفت: ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟ درخت گفت: تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي و درخت خوشحال بود .
امّا نه به راستي پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت. درخت گفت: پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم .ديگر سيبي برايم نمانده.پسرک گفت: دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد. درخت گفت:شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري.
پسرک گفت: آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم.درخت گفت: ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي.پسرک گفت: آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .درخت آهي کشيد و گفت :افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم …. امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس ، متأسفم .پسرک گفت:من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم،همين. درخت گفت: بسيار خوب . و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت : يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .پسر چنان کرد .و درخت باز هم خوشحال بود….
توي زندگي اکثر ما يکي نقش درخت و يکي نقش اون پسرک رو بازي مي کنه. و خوشا بحال کسي که نقش درخت رو بازي مي کنه