این رحیم پور با دکتر رحیم پور عصر جمعه های شبکه یک فرق دارد. او مسوول بانک خون است. بانک خون یعنی قسمتی از یک بیمارستان که بسته های خون را نگهداری می کنند. حسن رحیم پور در یکی از دوره های اعزام 45 روزه عازم جبهه می شود و در یک بیمارستان صحرایی مشغول می شود.
این کتاب، خاطرات همان اعزام است. اسم کتاب هم از وصیتنامه کوتاهی گرفته شده که راوی در همان شب اول نوشته، وقتی که یکدفعه کاغذی جلویشان گذاشته اند و گفته اند وصیتنامه بنویس و او که نمی دانسته چی بنویسد، نوشته: «بسم الله الرحمن الرحیم. زندگی خوب بود.» روایت او بسیار انسانی است. در بدترین حالت ها، چیزهایی را می بیند و می کشد بیرون که حیرت انگیز است.
10 کتاب برتر خاطرات جنگ
- تانک، تانک … یک تانک عراقی دارد می آید…
این سیروس بود که هراسان فریاد می زد. گروهی از بچه های اورژانس، از جمله بلوکی و شفیعی، به طرف خارج اورژانس دویدند.زارعی روی زمین نشسته بود و اشهدش را با ترس زمزمه می کرد. صدای زوزه تانک عراقی به وضوح شنیده می شد؛ غرش مرگ، چه کار می توانستیم بکنیم؟!
بیمارستان هیچ وسیله دفاعی نداشت، مگر یک یا دو قبضه اسلحه «ژ ث» که در اختیار نگهبان بیمارستان بود. لحظات، طولانی و پراضطراب می گذشت که فریاد سیروس در محوطه اورژانس طنین انداز شد: «زدند، زدند … بچه ها زدند … یک موتورسوار که با آر.پی.جی دنبالش کرده بود، زدش.» زارعی گفت: «به خیر گذشت. برویم ببینیم چه خبر است.»
از اورژانس خارج شدیم. در فاصله 500 متری بیمارستان، یک تانک در حال سوختن بود و آتش آن به همراه دود غلیظی سر به آسمان می کشید. جماعتی مرکب از پزشک ها، پزشکیارها و امدادگرها به نظاره ایستاده بودند و هر کس موضوع را به صورتی تفسیر می کرد.
راننده اصفهانی گفت: «پس به نظر شما، ما حالا قاچاقی زنده ایم؟» با تردید تایید کردم و به فکر رفتم. اگر کشته می شدم؟ حالا دیگر شهادت آرزویم شده بود. آن همه مجروح، آن همه شهید، جوان هایی با چهره های نورانی …
شفیعی، پا در میان تار و پود اندیشه هایم نهاد و گفت: «راستی، گروه خون من آ مثبت است، یادت باشد.» با خنده گفتم: «تو که شهید نمی شوی!» بعد برای اینکه از دلش دربیاورم، گفتم: «گروه خون من هم ب مثبت است، یادت نرود.» گفت: «یادم می ماند. غصه نخور.» با خنده گفتم: «البته شهید که بشویم، دیگر به خون نیاز نداریم.»