هنوز صدایت را از میان نیمکت ها می شنوم
میان نمیکت ها، ردپای توست که هزار بار این میانه را طی کرده ای، روی تخته سیاه، مملو از دست خط های پاک شده توست و دیوارها هنوز انعکاس می دهند صدای تو را و صدای سرفه هایت از غبار گچ های تخته سیاه را.
تو، در میان همین خطوط گچ، همه چیز را به من آموخته ای و ذرات وجودت را به من بخشیدی و من شادمان، زنگ های تفریح را برای آموختن، در آن حوالی می گشتم و می دیدم که هر روز، پیرتر و شکسته تر می شوی، اما با دیدن گام های من، لبخند می زدی. حالا می فهمم که رضایتت از آن چه بود، تو می خواستی سینه به سینه، جاودانه شوی و این را وقتی فهمیدم که حرف های تو را، میان خطوط گچ، برای شاگردانم باز می گفتم؛ صدایت را هنوز می شنوم.