گفتم به کجا چنین شتابان گفتی شده ام بی سر و سامان
گفتم بنشین دعا بکن بهر ظهورش گفتی که بدیدم رخِ یار، در بیابان
گفتم که نگار، در بیابان!!!! گفتی نگران، خیره به انتظار یاران
گفتی به دفاع از رقیه خواهم بِپَرانم این کلاغان
گفتم که نرو، پس دل من چه؟ گفتی که سپارم دل تو بر خود یاران
بر یاد بیاور مسلم و زنان کوفی امروز چه فرق است میان تو و آنان؟
از شرم سکوت پیشه کردم تو رفتی به سرعت زیر باران
از شرم هنوز در سکوتم تو رفتی رسیدی به نگاران
بسم رب الشهداء و الصدیقین
و لا تَحسَبَنَّ الذَّینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أمواتاً بَل أَحیآءٌ عِندَ رَبّهِم یُرزَقُون.
از کوچه پس کوچه های اصفهان، تا سوریه
از یه فلافل فروشی تو تهران تا وادی السلام
یکشون سر بلند میکنه و میشه شهید سربلند
یکیشونم فلافل میپیچه و میشه شهید فلافل فروش
چه فرقی میکنه که کجا ایستادی؟
مهم اینه که کجا رو هدف گرفتی!
شهدا خیلی با هم فرق دارند، یکیشون مهندس فیزیکه، یکیشون یه نخبه علم و صنعته، یکیشون فوق دیپلم مکانیکه، یکیشون مدل و مانکن (شهید بابک نوری)، یکیشونم شاید یه فلافل فروش ولی همشون یه وجه مشترک با هم دارن
یه اعتقاد …..
شهید نشیم، میمیریم.
چه فرقی میکنه که ابراهیم هادی باشی، یا هادی ذوالفقاری
ذوالفقار علی که باشی میدونی کجا از غلاف خودت بیرون بیای و فرو بشی وسط سینه کی!
و چه زیبا ذوالفقار علی شدی … نمیدانستم از پیچاندن فلافل در میانه نان میتوان آموخت در هم پیچاندن داعش را در میانه نبرد
نمیدانستم، فلافل فروش هم میتواند طلبه شود.
نمیدانستم، با فلافل هم میشود به خدا رسید
نمیدانستم در دو دهه از زندگی هم میشود علامه شد
گمان نمیکردم دهه 90 هم میرداماد داشته باشد
چقدر ندانسته هایم زیاد است…..
چقدر حرف از تو برای گفتن دارم و چقدر نمیتوانم بگویم…
صورتی به زیبایی یوسف نه ….. ولی سیرتی به زیبایی یوسف، تو را کِشاند به معراجی که از معراج السعاده شروع شد.
گفتی بخوانید معراج السعاده را که هم مسیر معراج در آن است و هم مسیر سعادت و من اکنون تازه چراغی یافتهام شاید برای پیمودن مسیر
من اکنون تو را ورق میزنم که حس میکنم نور گم شده ضُلمت درونم، لا به لای برگه های توست.
از آن برگ که از توکل گفتی …. راستی! تو چگونه به توکل رسیدی؟
با کارهای بدون مُزدت برای خلق الله؟
یا نگرفتن شهریه طلبگی ات؟
راستی تو را هادی بِنامم یا ابراهیم؟
امروز تو را در این جمع به نمایش بگذارم یا سلام بر ابراهیم؟
نویسنده گمنام سلام بر ابراهیم…
اصلاً مُرَدَدَم برای بردن نامت، نامی که گمنامی، روش و منش و مکتبش بود
تو برای خدا در گمنامی رفتی و خدا چه زیبا نامت را بلند کرد
چه کسی فکرش را میکرد؟
پسرک فلافل فروش در تهران، طلبه لوله کشی در نجف شود و همان پسرک عجیبترین شهید عراق شود، بنا به گفته مردم آن حوالی.
امروز نه نام تو را فریاد میزنم، نه نام ابراهیم را، امروز یا حسین را فریاد میزنم که هر شب جمعه مهمان حرمش بودی.
و شب جمعه آخر ….
باز همه را همچون فلافلِ درونِ نان، پیچاندی. تا آخرین شب جمعه را هم به زیارت معشوقت روی.
امروز یا حُسَین را علم میکنم، که با این ذکر شهید شیخ محمدهادی ذوالفقاری شدی
که با این ذکر شهید میشوم ….. که شهید نشوم، میمیرم….
به امید اینکه شویم جَون ….. خادم المهدی …..
اشکبار شود چشم که دل در تله افتد
دل در گِرُو یار کجا در گره افتد؟
دلدار مَنُو، یار منو، ماه من آقا
در ماه ربیع، درپس دل، دلهره افتد
پس کی به خود آییم؟ در این دوره غیبت؟
کان بَدر نمایان شود و پرده بر افتد
اللهم عجل لولیک الفرج - اللهم عجل لولیک الفرج - اللهم عجل لولیک الفرج
نسترن محمدی طلبه پایه پنجم مدرسه علمیه الزهراءاراک